حیات طیبه
زهرای علی...
می خواهم برایتان از عشقی بگویم که هرگز از بین نرفته ونمیرود،عشق لیلی و مجنون .... شیرین و فرهاد... افسانه است ......
ولی من از عشقی سخن می گویم که افسانه نیست...خالص است ...مثل چشمه....زلال و پاک....
عشق علی(ع) و فاطمه(س) ،عشق بی مثال،عشق آسمانی.....عشقی که ثانیه به ثانیه...لحظه به لحظه شوروشوق و اشتیاقش بیشتر می شد....رشته ی محبت علی و فاطمه چنان به هم گره خورده است که کهنگی در اینجا بی معناست...
من رشته ی محبت با تو پاره کنم ...
شاید گره خورد به تو نزدیک تر شوم...
عشقی که زندگیشان پر از دشواری و مشکلات شیرین بوده...شیرین تر از شهد گل..
فکر کنید چقدر سخت است که زندگی پر از سختی ها و دشواری باشد،ولی ذره ایی به عشقتان ضربه ایی نخورد..گفتنش آسان ولی در عمل دشوار است...
خداحافظ زهرایم...
لحظه ی وداع علی(ع) از زهرایش،از تنها امیدش،از تنها تکیه گاهش...چقدر تلخ و سخت است...
علی(ع) با کودکان کوچک...که هر کدام دلتنگی مادرشان را می کند...
زهرا (س)،شب قبل از پروازش موهای بچه ها را شانه کرده...لباسهایشان را عوض می کند... در دلش با خود نغمه ی لالایی کودکانش را می خواند،خداحافظ زینبم(س)....غریبم...تنهایم... زینب(س) را محکم در آغوشش می فشارد....لباس زینب(س) خیس است...بوی اشک فاطمه(س)را می دهد...وداع با کودکان...وداع با علی(ع)...باورش،ترکش سخت است ..
یاد روزهای با هم بودن افتاد یاد خنده های مهربان زهرا(س)یاد همراهیش در منزل بازهرا(س) ،بازی با کودکان ...گریه های پنهانی زهرا(س) در نیمه های شب بر روی سجاده... زهرا(س) آرام می گریست و بغض علی (ع)را با خود همراه می کرد...یاد آشناییش با زهرا(س)...گریه های کودکان در نیمه های شب و آرام کردنشان ....حالا چه کسی می توان طفلان را آرام کند جز صدای تپش قلب زهرا(س)...جزءآغوش گرمش...
علی(ع) چه کند بی همدمش...با این همه غم؟؟با طفلان؟؟ با کوفیان؟؟؟چه کند...
علی(ع)آرام زیر لب می گوید زهرایم نرو...
چشمی شبیه چشم تو گریان نمی شود.
زهرا(س) حریف چشم تو باران نمی شود.
گیرم که نان بعد خودت هم درست شد.
نان بدون فاطمه که نان نمی شود.
برخیزوباز مادریت را شروع کن.
فضه حریف گریه ی طفلان نمی شود.
بدجور جلوه کرده کبودی چشم تو.
طوری که زیر دست تو پنهان نمی شود.
معجر بزن کنارو علی را نگاه کن.
خورشید زیر ابر که تابان نمی شود.
فهمیده ام ز سرفه ی سنگین سینه ات.
امشب نفس کشیدنت آسان نمی شود.
ای استخوان شکسته ی حیدر چه می کنی؟؟
با کار خانه زخم تو درمان نمی شود.
من خواهشم شده است که زهرای من بمان .
تو با اشاره گفتی علی جان نمی شود.
گفتم که روی خویش عیان کن ببینمت .
گفتی به یک نگاه به قرآن نمی شود.
...
دخترک با چشمانی اشک آلود گوشه ی اتاق ایستاده...
مادر و پدر فریادهایشان تا چند خانه آن طرفتر می رود،ناراحتی مادر بخاطر رابطه ی پنهانی پدر است...به خاطر دیر آمدنهایش...به خاطر پول و ....هرکدام را بهانه می کند تا آتش دعوا را تندتر کند...
پدر نیز بر سر رفت و آمدهای مادر ،کم توجهی به او ، به خانه و غذا،خریدها،ولخرجی هایش... اعتراض می کند...این دو به فکر همه هستند غیر از طفلشان،مادروپدر هر دو شاغل با خستگی فراوان به خانه آمدندودر آخر روابط با یک مشاجره خاتمه می یابد..
مقایسه را می گذارم پای خودتان....چقدر متفاوت است!!! شاید منظور من از این همه حرف به فراموشی سپردن الگوهایمان است....
اینکه چقدر غرق زندگی ماشینی شده ایم ،اینکه وقتی به خانه می آییم یا با شبکه های تلوزیونی ،ماهواره ایی...سرگرم هستیم یا با دعوا....یا با هزاران چیز دیگر که شاید هدف اصلیشان دور کردن ما از خانواده باشد...
پس جایگاه همسرداری چه می شود ؟؟جایگاه مادری؟؟جایگاه پدری؟؟جایگاه محبت و احترام چه می شود؟؟
با این همه اختلافات وقتی فرزندانمان پا به عرصه ی نوجوانی ،...جوانی...می گذارند ،آنوقت انتظار داریم که فرزندانمان راه مستقیم را انتخاب کنند....راهی که عاری از هر کجی باشد... مثل حضرت زینب(س) صبور و بردبار باشد...مثل امام حسین(ع)شجاع و دلاور و...
به نظر شما این خواسته منطقیست؟؟؟
وقتی که ما هیچ وقت و زمانی را برای فرزندانمان نگذاریم...محبت نکنیم...در خانه احترامی بین بقیه افراد خانواده خصوصا همسر نگذاریم پس چطور انتظار داریم که فرزندانمان هیچ مشکل رفتاری در تمام دوران زندگیشان از کودکی تا ازدواج نداشته باشند؟؟؟